شاید هر کدام از ما بارها و بارها سایهٔ «ابلیس سفید» را در جایجای جهان درون و بیرون خویش حس کرده باشیم. کابوس وحشتناکی که ما را وادار میکند از خود بپرسیم: من واقعی کیست؟ اجتماعی که در آن زندگی میکنیم چه مختصاتی دارد؟
ژوزه ساراماگو* در رمان کوری آیینهای شفاف در برابر خواننده میگذارد و با هنرمندی نویسندهای توانا عصارهٔ تجربهٔ هستیشناختی خویش را در یک روایت داستانی میریزد. نویسنده با تخیل شروع میکند. شخصیتهای داستانش یکبهیک کور میشوند و همهچیز را سفید میبینند. مردم و حکومت برای این کوری هیچ دلیل علمیای نمیتوانند پیدا کنند. ساراماگو با درهمآمیختن تخیل، تمثیل و نگاه واقعگرا، یک اثر هنری-ادبیِ مدرن خلق میکند، طبیعت انسانی و روانشناختی نوع بشر را کالبدشکافی میکند، بنیان روابط اجتماعی و چیستی قدرتهای حاکم را تحلیل میکند، و از همه نوآورانهتر، چهرهٔ واقعی زن را تصویر میکند. پرداختن به تمامی این ابعاد هنری، روانشناختی، فلسفی، اجتماعی و سیاسی زندگی در قالب یک داستان کاری است کارستان که ساراماگو بههنرمندی از عهدهٔ آن برآمده است.
در این اثر هنری مدرن ساختار و زبانی آفریده شده که از آنِ ساراماگو است و در جای دیگر یافت نمیشود. داستان شامل یک دانای کل است که فقط راوی نیست بلکه با خواننده مکالمه برقرار میکند. مثلاً میگوید: «همانطور که قبلاً گفتیم… ، تا یادمان نرفته بگوییم که… ، صحیح نیست اینطور تصور شود که … ، و از حالا بهبعد داستان پیرمرد با چشمبند سیاه را دنبال نمیکنیم چون زبان راوی رسمی و تحتکنترل است… » در تمام این مثالها راوی از یک دانای کل تبدیل به یک یا چند اولشخص میشود که با خواننده به گفتوگو میپردازد. این تغییر راوی با تغییرات سریعی که در داستان اتفاق میافتد هماهنگ است و بهگونهای هدایت میشود که شاید حتی خواننده متوجه آن نشود. بهعنوان مثال میگوید: «الان سه زن توی بالکن زیر بارون، لخت هستند و خود را تمیز میکنند. این باشکوهترین اتفاق توی این شهره. ایکاش من هم جزیی از آن بودم.» داستان شخصیتهایی دارد که نام ندارند، اما همه نشان دارند، پسرک لوچ، دختر با عینک دودی، دکتر، زن دکتر، مرد با چشمبند و غیره. شهر و خیابانهایش نام ندارند، ولی واضح است که جایی در جهان امروزی ماست. این بینامونشانی در انطباق کامل با ازخودبیگانگی ناشی از حضور «ابلیس سفید» برای خواننده قابلدرک میشود. در متن داستان از نشانههای سجاوندی استفاده نمیشود، جملهها در هم میتنند، گفتوگوها داخل متن آمیخته میشوند، و همراه با پیچیدگیهای داستان، در هم میپیچند. با اینهمه، داستان کشش و جذابیت خود را از دست نمیدهد و همچنان خواننده را با خود به دنبال میکشد. نویسنده حتی زمان نقل داستان را تغییر میدهد و از گذشته به حال و برعکس، در آمدوشد قرار میگیرد.
ساراماگو در کوری به تحلیل ابعاد روانشناختی و فلسفیِ طبیعت انسان میپردازد. او واقعیت انسان بحرانزده و ژرفای وجود او را میکاود و آیینهوار، آن را در برابر خواننده قرار میدهد. احساسات ناب بشری و ایثار انسانی را در برابر طبیعت حیوانی، خودبینی، ازخودبیگانگی قرار میدهد و میگوید: «مردی که بعداً ماشین مرد کور را دزدیده بود، از دادن پیشنهاد برای کمک به او منظور خاصی نداشت، تابع احساسات ناب بشری بود و ایثار. دو چیزی که در همه حتی انسانهای پلید هم دیده میشود.» نویسنده اشاره میکند که بخش مهمی از وجود ما حیوانی است، مثل وقتی که گرسنهایم یا وقتی که تمایلات جنسی بر ما حکم میرانند. او میگوید: «اول شکم بعد تحقیقات.» ساراماگو تلاش میکند که این واقعیت تلخ را روشن کند که بشر وقتی از حیوان متمایز است که هیچ نیاز حیاتیای نداشته باشد. او میگوید که: «وقتی مزاج کار میکند میتوان راجع به رابطهٔ بینایی و احساسات حرف زد یا اینکه احساس مسئولیت ناشی از داشتن یک دید خوب داشت، ولی موقع درد و ناراحتی جنبههای حیوانی شخصیتمان بارزتر میشود.» شرایط بحرانی در تیمارستان کورها خودبینی بشر را برملا میکند. نویسنده زمانی که شخصیتهای داستان برای رفتن زنها به ارضای مردهای بخش سه بحث میکنند، میگوید: «انسانی که فاقد پوستهٔ دومی بهنام خودبینی باشد، هنوز از مادر زاده نشده است. بگذار اول زنهای بخشهای نزدیک بروند تا بعد.» ساراماگو واقعیت روانی انسان را دارای ویژگیهای انساندوستانه میداند ولی به عریانی نشان میدهد که تا چه اندازه این انسانیت شکننده خواهد بود. وقتی که بحرانی، تعادلی را که به آن عادت کردهایم بر هم میزند، آنگاه است که خوی حیوانی، خودبینی، و ازخودبیگانگیِ ما بر ملا میشود.
در رمان کوری، ساراماگو از اندیشههای فلسفی «اصالت انسان» تا فلسفهٔ «مارکسیسم» سخن میگوید و خواننده را با سؤالی وامیگذارد. او از اخلاق و مفهوم آن شروع میکند، انسان و جداشدن او را از هویت انسانیاش بررسی میکند، به مرگ انسان و مرگ بشریت میپردازد، و سرانجام ما را با پرسشی وامیگذارد. ساراماگو میگوید: «وجدان اخلاقی وجود دارد و همیشه وجود داشته و ما آن را با خون و نمک اشک رنگ و مزه دادیم و به آن چشم را بهعنوان آیینهٔ دروننگر اضافه کردیم.» نسبیبودن مفاهیم اخلاقی را میشکافد و میگوید: «دختری که خندهٔ زیبا داشت، روسپی بود. از نظر اخلاقی نمیشه بهش ایراد گرفت چون با هرکی دوست داشت میرفت. تعریف روسپی چیه؟ نمیشه گفت.» با همهٔ شکنندگی اخلاقیات انسانی، ساراماگو تصور میکند که همین معیارهای شکننده همچنان نشانهٔ زندهبودن ما است، میگوید : «این بیحرمتیها با غمهای ما فقط یک فرق دارد: ما هنوز زنده هستیم.» یا اشاره میکند: «خود تجاوز مهم نبود بلکه لولیدن در هم و بیآبرویی بود که زجرشان میداد. زن دکتر سردستهٔ اوباش را کشت. کِی دوباره آدم خواهد کشت، با خود گفت وقتی که آنچه هنوز زنده هست مرده باشد.» ساراماگو به تناقضهای وجود انسان میپردازد و نشان میدهد که نمیتوان بهسادگی در مورد چیستی انسان سخن گفت. میگوید: «جنس بشر: نصفش بیعلاقگی نصفش خبث طینت.» یا میگوید: «همه گناهکاریم و بیگناهیم.» او اشاره میکند که بشر امروزی آنچنان از دنیا و هویت انسانیاش دور شده که شاید بهزودی خودش را نیز نخواهد شناخت. میگوید چقدر سخت است: «تحمل بار تحمیلی ناشی از طبیعت فضولاتساز بشر.» ساراماگو مانند بسیاری دیگر از متفکران به مفاهیم جاودانگی و مرگ میپردازد: «از روز تولد میدانیم که یک روز میمیریم، به یک معنی انگار مرده به دنیا میآییم.» در جای دیگر میگوید: «انگار کل بشریت ناپدید شده بود.» شاهکار نویسنده در جایی است که افراد بخش یک مجبور میشوند هر چیز قیمتیای را که دارند در مقابل غذا به اوباش بخش سه بدهند، راوی میگوید: «همهچیز را دادند میدانستند که در این دنیا هیچچیز بهمعنی واقعی به ما تعلق ندارد.» و به این ترتیب پوچی هستی و ناپایداری آن را نشان میدهد. ساراماگو معتقد است که در مرگ همه به یک اندازه کورند. وقتی مرد با چشمبند از زن دکتر میپرسد که بیرون چه خبر است، میگوید: «دیگر بین تو و بیرون، اینجا و آنجا، اکثریت و اقلیت، و امروز و فردا فرقی وجود ندارد.» و میگوید: «وقتی دنیا بیمعنی است عشق چه معنی میتونه داشته باشه.» سرانجام به هزارتوی منطقی زندگی اشاره میکند و اعتراف میکند که : «در درون ما چیزی وجود دارد که نامی ندارد، این چیزِ بینام ماییم.»
ساراماگو در رمان کوری نگاهی انتقادی به حکومت و روابط اجتماعی حاکم بر جامعهٔ امروزی دارد. اولین ضربه وقتی وارد میشود که حکومت با بحران کوری مواجه میشود و تصمیم میگیرد که افراد مبتلا را نه به بیمارستان یا پادگان یا ساختمان تجاری یا فروشگاه بزرگ، بلکه به یک تیمارستان روانه و قرنطینه کند. راوی میگوید که چون هر جای دیگری ارباب سرمایه و تجارت خصوصی را میرنجاند، بهترین جا برای قرنطینه همان تیمارستان متروکه است. در تمام طول داستان نویسنده نشان میدهد که نه حکومت برای مردم ارزشی قائل است و نه مردم به حکومت اعتمادی دارند. غذا بهموقع و بهاندازهٔ کافی به مردم نمیرسد، وسایل بهداشتی ندارند، آب آشامیدنی ندارند،… با اوج گرفتن داستان سربازها نیز یکی پس از دیگری آلوده میشوند و سرانجام همهٔ شهر و تلویحاً افراد حکومت هم گرفتار شده و بخشی از خودِ بیماری همهگیر میشوند.
ساراماگو که خود عضو حزب کمونیست پرتغال بوده، با طرح دو نوع حکومت در تیمارستان، حکمرانی اراذل بخش سه را با حکومت روشنفکرها در بخشی دیگر مقایسه میکند: حکومتی که دموکراتیک نیست ولی مردم قبولش دارند: «در یک بخش همهچیز روال درست داشت. طرز فکری که بهناچار تعیینکنندهٔ رفتار اجتماعی است. در آن بخش زن دکتر بود که میگفت: «اگه نمیتونیم مثل انسان زندگی کنیم حداقل مثل حیوان زندگی نکنیم.» حکومت زن دکتر شبیه حکومت دیکتاتوری پرولتاریاست. وقتی که بخش سهایها غذا را پولی میکنند، بخش یکیها میگویند هر چه داریم باید بدهیم: «از هرکس بهاندازهٔ توانش، به هرکس بهاندازهٔ نیازش.» در تمام این موارد اما، زشتی منتج از بیماری لاعلاج عریان است. همهچیز را میدهند. وسایل قیمتی در مقابل غذا، زن در مقابل غذا، و شرف و عزت و انسانیت نیز هم. حاصل چیزی نیست جز: «حکومت کورها بر کورها. نیستی میکوشد که به نیستی سامان دهد.» و سرانجام ساراماگو همچنان بهدنبال عدالت است و میگوید: «اگر قربانی حقی نسبت به خطاکار نداشته باشد، پس عدالت هم وجود ندارد، پس انسانیت هم در کار نیست.» تمامی این مقایسهها و شبیهسازیها با لحنی طنزآلود صورت میگیرد و خواننده را به آنجا میرساند که بداند معلوم نیست در شرایطی اینچنین اضطراری، حتی بهترین حکومتها چقدر با انسانیت و احترام به ملت عمل کنند.
با آنکه در بیشتر نقدهای موجود از رمان کوری به نقش زن دکتر در مجموعهٔ داستان اشاره شده، به نظر میرسد در مورد نگاه ساراماگو به هویت زن در این داستان توجه کافی نشده است. تنها انسانی که اسیر «ابلیس سفید» نمیشود یک زن است، همهٔ زنهای داستان مهربان، با احساس مسئولیت و قویاند، و تنها زنهای داستاناند که همچنان انسانیت خویش را مراقبت میکنند.
در حالی که بهراحتی میتوانست بهجای زن دکتر، خود دکتر را مصون از بیماری نگاه دارد، ساراماگو ترجیح میدهد که قهرمان داستانش یک زن باشد. او زنی قوی و زرنگ است: «زن دکتر زرنگ بود و گفت که کور است و همراه شوهرش رفت، ولی مادر پسرک لوچ زرنگ نبود و او را تنها گذاشت.» زن دکتر همهجا نقش راهنما را دارد، داوطلب میشود که برای تأمین غذای بقیه برای ارضای اراذل برود و آنقدر قوی است که سردستهٔ اراذل را میکشد. با تمام فداکاریهایی که برای شوهرش میکند وقتی او را در حال عشقبازی با دختر با عینک دودی میبیند چند دقیقه آنها را تماشا میکند و با نگاهی آمیخته به ترحم از آنها دور میشود. زن دکتر انسانی است آگاه و در تلاش برای پیداکردن راهحل برای مشکلات که میداند کِی دروغ بگوید، کِی خود را به ندیدن بزند، کِی گذشت کند، و کِی انتقام بگیرد. او تنها روشنفکری است که همیشه در حال فکرکردن است حتی وقتی که گرسنه و خسته است. وقتی که در شهر دنبال غذا میگردد و آن را در جایی تاریک و در زیرزمین پیدا میکند، فکر میکند که آیا باید در را برای بقیه باز بگذارد تا آنها هم غذا را پیدا کنند یا نه و در حالیکه وقت فکرکردن به انسانیت را ندارد، درها را میبندد چون به فکر سیر نگهداشتن گروه خودش است.
بقیهٔ زنهای داستان نیز همه قوی، مهربان ، و مسئولاند. دختر با عینک دودی در طول داستان نقش مادر را برای پسرک لوچ بازی میکند. او روسپی است ولی پای مرد دزد که قصد سوءاستفاده از او را دارد قلم میکند. مهربان است و هم از اینرو، وقتی دکتر در حال فروپاشی است به او مهر میورزد و او را آرام میکند. وقتی شوهر یکی از زنها حاضر نیست برای ارضای اراذل زنش را بفرستد، همین دختر با فداکاری ولی هوشمندانه میگوید: «اونا نمیدونند که چند تا زن اینجا هست، ما میریم زن شما نیاد، ما شکم شما و زنت رو سیر میکنیم اونوقت ببینیم که دربارهٔ شرافت چه حسی دارید.» زنهای بخشهای دیگر هم همین ویژگیها را دارند: «زنهای بخشهای دیگر مسئله را (رفتن پیش اراذل) نوبتی اجرا کردند.»
همهٔ زنهای داستان انسانیت خویش را حفظ میکنند. زن دکتر همواره نگران پاکی و تطهیر انسان است. او جسد زنهای موردتجاوز قرارگرفته را میشوید. او کسی است که در زیر باران خود را تطهیر میکند و بقیهٔ کسانی که از او پیروی میکنند، تنها زنها هستند. چرا هیچکدام از مردها به فکر پاکی نیستند؟ زنِ مرد کور که آرزو کرده بود که دزد کور شود، وقتی او را تبدار و درگیرِ درد میدید به او ترحم میکرد. زن پیر که در خانهٔ دختر با عینک دودی در رفتوآمد بود و دختر به او سپرده بود که در صورت برگشت پدر و مادرش کلید خانه را به آنها بدهد، وقتی که میفهمد زمان مرگش فرا رسیده است، به خیابان میرود و میمیرد ولی کلیدها را در مشتهای فشردهاش محفوظ نگاه میدارد. آیا این کلیدها برای بازکردن درهایی به انسانیت و شعور انسانی نیست؟ کلیددار این خانه کیست؟ آیا او یک زن نیست؟
در نقطهٔ اوج داستان در کلیسا همهٔ تصویر ها و تابلوها، دگرگون شده و با چشمبند هستند بهجز یکی که آن هم چیزی نبود جز تصویر یک زن، که چشمبند نداشت ولی در یک سینی «چشمهای ازحدقهدرآمدهٔ» خویش را حمل میکرد. این تصویر یکی از زیباترین فرازهای داستان است. زنی میگوید بیا این چشمهای مرا بردار و با آن ببین جهان را و خویشتن خویش را.
کوری داستانی است که تا همیشهٔ تاریخِ انسان به مفهوم امروزی آن، تازگی و طراوت تلخ خود را حفظ خواهد کرد. طبیعت و روان انسان را درمینوردد، در اجتماعی بحرانزده به کارکرد قدرت میپردازد و از رهگذر فلسفه به نقش زن بهمثابه ناجی بشر میرسد. و اینک ما شاهدیم که در یکی از همین گذرگاههای تاریخ چگونه زنان ایران و جهان، پرچمدار رویارویی با بیماریها مزمن زمانهٔ ما هستند.
بازنویسی، نوامبر ۲۰۲۲
* * * * *
ترجمهٔ فارسی کتاب کوری در سه کتابخانهٔ وست ونکوور، بخش نورث ونکوور و کوکئیتلام موجود است و میتوانید آن را به امانت بگیرید. فراموش نکنید که حتی اگر در این شهرها زندگی نمیکنید، میتوانید با داشتن کارت عضویت کتابخانهٔ شهر محل زندگیتان در این کتابخانهها عضو شوید و کتاب را حضوری در محل این کتابخانهها تحویل بگیرید یا حتی بدون این کار، از طریق خدمات بینکتابخانهای (Interlibrary)، میتوانید برای دریافت کتاب در کتابخانهٔ شهر محل زندگیتان درخواست بدهید. به این ترتیب که کتابخانهٔ شهرتان آن را از کتابخانهٔ مبدأ امانت میگیرد و در کتابخانهٔ محل زندگیتان به شما تحویل میدهد تا آن را بخوانید و بهراحتی دوباره به همانجا برگردانید تا به کتابخانهٔ مبدأ پس فرستاده شود. برای اطلاعات بیشتر دربارهٔ خدمات بینکتابخانهای، از وبسایت کتابخانهٔ شهر محل زندگیتان دیدن کنید یا از پرسنل آنجا دربارهٔ این خدمات بپرسید.
* José de Sousa Saramago, 16 November 1922 – 18 June 2010